سلام.من بابک هستم و 16 سالمـه.از زمانی کـه به دنیـا اومدم پدرم فوت شده بود و من و م تنـها زندگی مـی کنیم.من که تا حالا فکر مـی کردم بابام خیلی پولدار بوده چون م هیچوقت من رو بی پول نذاشته و هیچوقت نشده کـه مثلاً پول تو جیبی نداشته باشم خلاصه اصلاً مشکل اقتصادی رو احساس نمـی کردم که تا الان.

داستان از این جا شروع مـیشـه کـه من یـه روز بـه مدرسه رفته بودم و توی مدرسه حالم بد شد و فرستادنم خونـه وقتی برگشتم خونـه …

خلاصه وقتی برگشتم خونـه کلید انداختم و وارد خونـه شدم دیدم نگین نیستش !

هرچی صدا زدم … ولی نبود حالم هم خیلی بد بود. لای تپل خالم شیلا گرفتم خوابیدم دم دمای ظهر ساعت 12-1 کـه از خواب بیدار شدم دیدم م برگشته گفتم کجا بودی من حالم بد شد اومد خونـه از مدرسه ولی تو نبودی؟ گفت الهی قربونت بشم چی شده بود؟ مگه هله هوله خورده بودی؟ گفتم نـه فقط یکم سرم درد گرفت حالا تو کجا رفته بود؟ گفت رفته بودم یـه مقدار چیز مـیز از مغازه ی اصغر آغا خرید کنم ولی من شک کردم , چون مگه خرید از بقالی سر کوچه چقدر طول مـیکشـه؟!

خلاصه چون شک کردم فرداش وقتی مـیخواستم برم مدرسه از خونـه زدم بیرون ولی نرفتم مدرسه برا خودم یـه چرخی توی شـهر زدم و بعد یـه 1 ساعتی برگشتم خونـه که تا ببینم م هست یـا نـه؟ وقتی اومدم کلید انداختم رفتم داخل دیدم اِ باز نیستش ! دیگه خیلی خیلی مشکوک شدم ! بـه م نمـیومد کـه اهل کار بد باشـه همـیشـه دم نماز و روزه و قران و … بود بعد این موضوع شک من رو بیشتر مـیکرد.هیچی دیگه رفتم خونـه بازم م ساعت 12-1 ظهر اومد و نفهمـید کـه من نرفتم مدرسه.

فردای اون روز سر کوچمون نشستم که تا اگر م رفت بیرون تعقیبش کنم. لای تپل خالم شیلا نشسته بودم سر کوچه کـه یک دفعه یک ماشین سمند کـه یـه آقای چارشونـه و کت شلواری کـه عینک هم زده بود اومد و دم درون خونـه ی ما توقف کرد گفتم بگیر کـه این خودشـه ! م از توی خونمون اومد بیرون و سوار ماین شد(عقب نشست) و اون آغاهه هم ماشین رو روشن کرد و راه افتادند. من هم سریع موتورم رو روشن کردم و راه افتادم دنبالشون ( با موتور مـیرم مدرسه) خیلی از خونمون دور شدیم اونقدر کـه من خدا خدا مـی کردم بنزین موتورم تموم نشـه.

داشتیم همش داشتیم بـه سمت بالاشـهر مـیرفتیم سر انجام بعد طی خیلی مسافت دم یک خونـه خیلی بزرگ با یک درون خیلی بزرگ و خشکل توقف کرد و منم سر کوچشون وایسادم. خونـه کـه نبود ! کاخ بود از بیرون خونـه دختان کاجی کـه داخل خونـه بودند و سر بـه فلک کشیده بودند مشخص بود. معلوم بود کـه صاحباش خیلی پولدارند.

م از ماشین پیـاده شد و کلید انداخت و وارداون خونـه شد و اون آقاهه هم کـه راننده ی ماشین بود ماشین رو روشن کرد و رفت.

من داشتم با خودم فکر مـی کردم کـه حتماً م شوهر کرده و شوهرش خیلی پولداره و … خیلی عصبانی شده بودم ! همونجا نشستم که تا ساعت 12 ظهر دیگه خیلی خسته شدم مـیخواستم برم کـه باز اون آقاهه با ماشین سمند اومد و بلافاصله بعد از رسیدن اون م از خونـه زد بیرون و سوار ماشین شد و راه افتادند.منم گذاشتم اونا برن و بعد راه افتادم مـیدونستم کـه دیگه داره مـیره بـه سمت خونـه ی خودمون بعد زیـاد نگران نبودم و یواش مـیرفتم بـه سمت خونمون راستی اینم بگم کـه باز م عقب نشست.

خیلی از دست م عصبانی بودم وقتی رسیدم خونـه این عصبانیتم رو بیشتر نشون دادم که تا اینجا کـه م فهمـید و گفت مگه از چیزی ناراحتی ؟ گفتم نـه چیز خاصی نیست !

گذشت و گذشت که تا من بعد از این کـه چند بار توی ساعت های مختلف روز بـه دم درون اون خونـه ی توی بالا شـهر رفتم و تحقیق کردم و … فهمـیدم کـه یک پیرزن پولدار و و 50-60 ساله کـه قطع نخاع هم هست توی این خونـه زندگی مـیکنـه دیگه خیلی خیلی شک کردم.

وقتی مطمئن شدم فقط یک پیرزن توی اون خونـه زندگی مـیکنـه یک روز کـه م بـه اونجا رفت از درون خونـه بالا رفتم و وارد اون خونـه شدم اون خونـه اونقدر بزرگ بود کـه داشتم گم مـیشدم بر روی سنگ هایی کـه زیبا کار شده بودند از مـیان باغچه ی بزرگی کـه در حیـاط بود رد شدم و به قسمت ساختمان آن خانـه نزدیک شدم.

وقتی سرک کشیدم و نگاه کردم دیدم نگین ی من داره رف ها رو مـیشوره , لباس های کثیف اون پیرزن رو مـیشوره , اونو مـیبره دستشویی,اونو مـیبره حموم, براش غذا درست مـیکنـه و … اونجا بود کـه زدم زیر گریـه و از خونـه خاج شدم و رفتم خونـه خودمون که تا تونستم گریـه کردم و حسابی خودمو خالی کردم ! من چی فکر مـی کردم و چی شد !

من فکر مـی کردم م یک باشد ولی نـه من مادری دارم کـه 16 سال کلفتی خونـه های مردم رو مـیکرد که تا من نفهمم کـه ما از حاظ اقتصادی کم داریم که تا من نفهمم کـه ما فقیریم که تا من بین بچه های مردم چیزی کم نداشته باشم و … جالب اینـه کـه من وقتی از مادرم مـیپرسیدم پول از کجا مـیاری مـیگفت بابات کارمند دولت بود و از حقوق بابات هست.این هست عشق مادر بـه فرزند …

من بعد از اون ماجرا قدر مادرم رو دونستم و خیلی بیشتر از قبلش دوستش دارم.

دوستان مادرانتون رو دوست داشته باشید و هنوز هم بیشتر دوست داشته باشید بیشتر … هر چه بـه پایشان بریزید کم هست آری کم هست !

: لای تپل خالم شیلا ، لای تپل خالم شیلا




[داستان زیبای من و نگین 18+ - ایران ناز لای تپل خالم شیلا]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Thu, 19 Jul 2018 12:42:00 +0000